سکوت

گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه می کنیم

گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی میشود که با آن زندگی می کنیم

گاه یک نگاه آنچنان سنگین میشود که چشمانمان رهایش نمی کند 

گاه یک عشق آنقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم  

+نوشته شده در پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:,ساعت16:1توسط ستاره | |

زیاد نباش ... زیاد خوب نباش .... زیاد دم دست نباش ....

زیاد که خوب باشی .... زیادی که همیشه باشی .... دل آدم ها را می زنی

آدم ها این روزها ، عجیب به خوبی .. به شیرینی ،

آلرژی پیدا کرده اند ...

زیاد که باشی  .... زیادی می شوی ....  زیادی هر چیزی هم آلرژی می دهد 

.... عجیب ..... دور می شوند ..... خیلی عجیب .... زیادی می شوی !!!!!!!!!

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت8:13توسط ستاره | |

 

سکوت نکرده ام که فراموشت کنم. نمی خواهم که از یادم بروی.

اشک نمی ریزم تا لحظه های نبودنت را ابری کنم.

تنها.............

تنها لحظه های با تو بودن را مرور می کنم..........

و به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها.........!!!!!!!!!!!!!!!!

نمی دانی چه غمگینم در این تاریکی شب ها چه بی تابانه دلگیرم نمی دانی که گاهی

عاشقانه با خیالی در تب رویایی تو ارام می گیرم

+نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت10:43توسط ستاره | |

حقیقت اینه که:
هرچی مهربونتر باشی
بیشتر بهت ظلم میکنن،
هرچی صادق ترباشی
..بیشتر بهت دروغ میگن،
هرچی خودتو خاکی تر نشون بدی
واست کمتر ارزش قائلند،
هرچی قلبتو آسونتر در اختیار بذاری
..راحت تر لهش میکنن
و اگر بدونند که منتظری و بهشون احتیاج داری
..اندازه یه دنیا ازت فاصله می گیرند!

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:,ساعت10:45توسط ستاره | |

می خواستم چشم های تو را ببوسم

تو نبودی ، باران بود

رو به آسمان بلند پر گفت گو گفتم :

تو ندیدیش ...؟!

و چیزی ، صدایی ...

صدایی شبیه صدای آدمی آمد

گفت : نامش را بگو .... تا جستجو کنیم !

نفهمیدم چه شد که باز

یکهو بی هوا ، هوای تو را کردم ،

دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید

گفتم شوخی کردم !

میخواستم صورتم از لمس لذیذ باران

فقط خیس گریه شود ،

ورنه کدام چشم

کدام بوسه

کدام گفتگو ...

+نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت11:57توسط ستاره | |

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت
جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...

دنیــای خــود تـو ٍ..!!!

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت17:42توسط ستاره | |