سکوت

در حوالی یک عصر زمستانی

دلم برای خودم تنگ شد

آواره شدم در کوچه پس کوچه ها

هیچ نبودم هیچ جا

در گذر از یک سایه

چشمهایت را یافتم

ودستهایت

نگاه کردم پرنده ای نشسته بر شانه ات

شب خود را رها کردم درنامت

پرنده در چشمهایم آواز خواند

آئینه  مرا با خود برد

پرنده عاشقم شد

و من موهای سفیدم  را به باد دادم

تا با خود ببرد

تا مثل برف ببارد در دستهای نوازشگرت

 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت16:19توسط ستاره | |

روزگارا ....

تو اگر سخت به من میگیری ،

باخبر باش که پژمردن من آسان نیست ،

گر چه دلگیرتر از دیروزم،

گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند ،

لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست ،

زندگی باید کرد .......

 

+نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت16:28توسط ستاره | |

آرزو دارم شبی عاشق شوی...

آرزو دارم بفهمی درد را...

تلخی برخوردهای سرد را...

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی...

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی..

می رسد روزی که شبها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

+نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:,ساعت16:57توسط ستاره | |