سکوت

مقصر نبودی
عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دستِ کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند .

+نوشته شده در دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,ساعت8:2توسط ستاره | |

وقتی میمیرم مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا همه بدانند در تاریکی به سر می برده ام دستهایم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند به آنچه می خواستم نرسیدم چشمهایم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار از دنیا رفته ام روی قبرم تکه یخی بگذارید تا مثل باران برایم اشک ریزد و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید تا همه فراموشم کنند...

تولدت مبارک

+نوشته شده در پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:,ساعت16:6توسط ستاره | |

           

در انحنای تنهایی خویش ... بین ماندن و رفتن .
.. بین بودن و نبودن ... بین نیاز و استغنا ... بین خاموشی و فریاد ... رفتن را برمیگزینی !

حسی گنگ و نامفهوم با معنایی به وسعت اندوه.. تو را در بر می گیرد و بغضی خاموش گلویت را می فشارد..... میشکنی ... میشکنی.... و از مرور خاطره ها خیس میشوی !...
می دانی... در زیر لایه های سکوت و فراموشی... خواهی پوسید .... می دانی در زیر لایه های سکوت و فراموشی ...
خواهی پوسید... می دانی در چشم این.. رهگذران غریبه... مهجور خواهی ماند... آری خوب می دانی که از خستگی.. حرف های بر دل مانده.. مچاله خواهی شد ... ولی رفتن را بر می گزینی....
می دانی دوباره.... باید پشت این حصارهای تودرتو خالی... برای بودن تلاش کنی... و باز با این روزمرگی بیهوده بجنگی...... اما رفتن را بر می گزینی!
می روی و سکوت پیشه می کنی..... و آنقدر غرق در این سکوت می شوی.... که می خواهی سکوتت را فریاد کنی! .... با تمام وجودت فریادکنی! .... با تار و پودت!
پس دوباره باز میگردی .... ولی می دانی... آری خوب می دانی ...که سکوت را نمی توان فریاد زد....
و ای کاش کسی معنای.... این سکوت را می فهمید!...

 

+نوشته شده در دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:,ساعت6:38توسط ستاره | |

 

 

توی دفترچه خاطراتم، چند روز است جای تو خالیست
من تو را می نویسم کنار خاطراتی که شاید خیالیست
پشت دار نگاهم نشستی، بافتم چشم های تو را بعد
رفتی و گم شدی لا به لای طرح هایی که بر روی قالیست

 

+نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت17:4توسط ستاره | |

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی

+نوشته شده در یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:,ساعت16:44توسط ستاره | |

 

ای کاش آسمان حرف کویر را درک می کرد و اشک خود را نثار گونه های خشک او می کرد !

 ای کاش واژه ی حقیقت آنقدر با دلها صمیمی بود که برای بیانش نیازی به شهامت نبود !

 ای کاش دلها آنقدر خالص بود که دعای قلب بعد از پایین آمدن دستها مستجاب می شد !

 ای کاش پروانه عشق را در سوختن شمع می دید و او را باور می کرد !

 ای کاش با هم بودن معنی عاطفه را درک می کرد !!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت15:9توسط ستاره | |

نداشتن تو یعنی اینکه دیگری تو را دارد، نمی دانم نداشتن ات سخت تر است یا تحمل اینکه دیگری تو را داشته باشد...

+نوشته شده در پنج شنبه 18 فروردين 1390برچسب:,ساعت15:5توسط ستاره | |

تو چیستی ؟!
که نگاهم در عمق نبودنهایت مصلوب گشت
و جغد ها برای سور چرانی شبهایشان
بر لحظه هایم بی وقفه خواندند!!!!!!!
و لحظه هایم اسیر مردابی گشت
که قایق خیالیت هم از آنجا عبور نکرد!!!!!!!!!
تو کیستی
که تپش قلبم
از حجم درد بی صدا شکست
و در خلسه سکر اورت
بی حرکت ماند
و صدایم
در ثانیه های تکرارم
مرثیه می خواند!!!!!!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:,ساعت7:58توسط ستاره | |

راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

 

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر

 

و پرواز را یاد بگیر نه برای این که از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت

 

بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آن قدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند

 

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آن قدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند

 

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند

 

اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت

 

کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید

 

و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست

 

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت

+نوشته شده در دو شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,ساعت8:12توسط ستاره | |

 

 زندگی دفتری از خاطر هست. یک نفر در شب کم، یک نفر در دل خاک، یک نفر

همدم خوشبختی هاست، یک نفر همسفر سختی هاست، چشم تا باز کنیم عمرمان

میگذرد ما همه همسفریم

 

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت16:21توسط ستاره | |

 

خداوند بي نهايت است و لا مكان و لازمان اما به قدر فهم تو كوچك مي شود و به قدر نياز تو فرود مي آيد به قدر آرزوي تو گسترده مي شود و به قدر ايمان تو كار گشا مي شود يتيمان را پدر مي شود و مادر نا اميدان را اميد مي شود گمگشتگان را راه مي شود بازماندگان در راه را نور مي شود محتاجان به عشق را عشق مي شود خداوند همه چيز مي شود و همه كس را به شرط اعتقاد به شرط پاكي دل  به شرط طهارت روح و به شرط پرهيز از معامله با ابليس مگر از زندگي چه مي خواهي كه در خدا يافت نمي شود

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 8 فروردين 1390برچسب:,ساعت15:30توسط ستاره | |

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد

+نوشته شده در یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:,ساعت8:20توسط ستاره | |

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

 

 

+نوشته شده در شنبه 6 فروردين 1390برچسب:,ساعت12:24توسط ستاره | |

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا كردی؟

فرمود چهار اصل 
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم   
دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش كردم
دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم

 

+نوشته شده در شنبه 6 فروردين 1390برچسب:,ساعت12:23توسط ستاره | |